حس قشنگه مامان از بارداری تا تولد
دختر نازم، پرنياي خوشگل مامان
هميشه دوست داشتم از احساساتم برات بگم. براي تو كه ثمرهي زندگي مني. دلم مي خواست كه تمومه اين احساسات و خاطرات ولحظات شيرين با تو بودن رو جايي واسه هميشه ثبت كنم. لحظاتي كه به آسوني بدست نيومدن و به آسوني از ياد نمي رن مامانم.
براي همين فكر كردم برات يه وب لاگ درست كنم و از احساسات خودم و از خاطرات و شيرين كاريهاي زيباي پرنياي عزيزم بگم و ثبت كنم تا هر وقت كه بزرگ شدي بخوني و بفهمي در اون زمان چه كارايي كردي، چجوري بزرگ شدي و چجوري مامان پا به پاي اون پاهاي كوچيكت به زمين افتاد و بلند شد، از حال و هواي خودم برات بگم تا بدوني چقدر دركنارت شاد بودمو چه چيزايي هر چند كوچيكه تو بهم شادي ميداد و ميده، براي تو و براي دلم مي نويسم تا يروزي بدوني زندگي يعني همين لحظاتي كه تو برام مي خندي زندگي يعني همين گريه هاي تو، بازيهاي تو، شيطنتهاي تو و در آغوش كشيدن تو، و به خواب رفتن تو. زندگي من و بابا اميد با اومدنت معني گرفته عزيز دلم. اينو تا قبل از مادر شدن هرگز نمي دونستم و الان كه دركش كردم برات مي نويسم تا بدوني. شايد اين حس و حال همه ي مادرايي باشه كه با تولد فرزند دلبندشون بهشون دست ميده اما ميخوام بدوني تو با ذره ذره وجودم عجين شدهاي و وقتي كه هر روز بزرگ شدنتو با چشمام ميبينمو و با همه وجودم درك ميكنم انگار خودم دارم كامل ميشم، انگاري كه قبل از تو هيچيم شكل نگرفته بود، احساسم، روحيهام؛ زندگيم و حتي لحظه لحظههام با تو داره شكل ميگيره و معني پيدا ميكنه.
پرنياي خوشگلم؛
هميشه دوست داشتم يروزي بغلت كنم، جاي اون عروسك پارچهاي با لباس قرمز و موهاي كاموايي نارنجي رنگ بچگي مامان (مو حنايي) كه خيلي دوسش داشتم، و احساس قشنگي كه با بغل كردنش بهم دست ميداد، فقط مي دونستم بغل كردن و بودن فرزندم در كنارم چقدر ميتونه هزاران برابر قشنگتر از اين باشه، بارها و بارها اين تصور و مي كردم و حس اينكه به آغوش كشيدن يك بچه از گوشت و پوستم چقدر مي تونه زيبا و غيرقابله وصف باشه. هميشه توي تنهاييم آرزو مي كردم كاش دختري داشتم و اين آرزوي واقعي من بود. و روزي كه اين حس رو يعني حس داشتنت در وجودم احساس كردم رو هيچ وقت از ياد نمي برم. بعد از اون تصادفي كه اواخر فروردين سال 90 برام رخ داد من از لحاظ جسمي كمي كسالت داشتم تو خرداد ماه بود كه فهميدم تورو باردارم. روزي كه من رفته بودم خونه مادرجون چون خاله انيسه و طاها جون از تهران اومده بودن اونجا. وقتي رفتم اونجا مادرجون خبر باردار بودن خاله مريمو بهم داد و بعدشم كه من اون روز فهميدم باردارم. از اون روز به بعد يك حس غريب و جديد و باورنكردني با من بود.
پرنياي خوشگله من داشت كم كم تو وجودم شكل مي گرفت و دست و پا ميزد و بزرگ و بزرگتر مي شد و من با تموم وجودم حست مي كردم. وقتي حالم بد ميشدو اون ويار وحشتناك به سراغم مياومد فقط در فكر در آغوش كشيدنه تو و بوسيدن اون صورته ماهت بود كه آرومم مي كرد و تحمل اين وضعيتو برام آسونتر. بابا اميدت با همهي وجود هوامو داشت و درك ميكرد و كمكم ميكرد اون هم از اومدنت خوشحال بود و بيصبرانه منتظر بدنيا اومدنت بود و اين سختيهاي جسمي و روحي و كمبودهاي من تو زندگي براي هر دومون سخت بود چون هميشه حالم بد بود و مجبور بودم يا خونهي مامان بزرگ يا خونهي مادرجون باشم و يا زير سرم.
پرنياي عزيزم! وقتي تو توي شكمم بزرگ و بزرگتر ميشدي حسه بودنت بهم آرامش مي داد يادم مياد چجوري تو شكمم وول مي خوردي انقد شيطون بودي كه خيلي زودتر از موعد تكون خوردناتو حس كردم اون موقع بود كه حسه مادرشدنمو باور كردم و آرزو داشتم هر چه زودتر ببينمت باخودم فكر مي كردم يعني بچهام چيه؟ دختر يا پسره؟ شبيه كي ميشه؟ صورته ماهش به كي ميره؟ وقتي اون روز منو و خانه جون مريم رفتيم دكتر تا بفهميم دختري يا پسر برخلافه تصوره همه مخصوصا مادرجون، دكتر گفت تو دختري و بچه خاله جون مريم پسره. گر چه اگه حتي پسر هم بودي هيچ چيز ازت پيشه ماماني كم نمي شد فقط سلامتيه كه اين جور مواقع مهمتره از جنسيت. فقط من به آرزوم رسيدم و خدا خيلي دوستم داشته كه دختري به اين ماهي و سالمي بهم داده.
ديگه جات تو شكمم تنگتر و تنگتر مي شد و شدت تكونات بيشتر، ديگه با تكونات خو گرفته بودم و باهام عجين شده بود، حتي سكسكههاتو تو شكمم بارها و بارها حس مي كردم، دست روي شكمم مي ذاشتمو قربون صدقه ات ميرفتم كه الهي ماماني فدات شه حتما الان دلت درد گرفته و ماماني كاري نميتونه واسه دخترش بكنه. وجودم پر شده بود از تو و تكونات، اكثر اوقات تو تنهاييهام باهات حرف مي زدم، برات شعر مي خوندمو عشق مي كردم. اگه يوقتايي از تكونات كم ميشد و يا احساس كردنت ضعيف ميشد نگران ميشدمو منتظر تكونا و لگدات ميشدم.
برات لباساي ناز دخترونه گرفته بودمو توي كشوي كمد خوشگلت چيده بودم هر چند وقت بهشون سر مي زدم به بابايي هم نشونشون ميدادم و تو رو تو اون لباسا تصور ميكردمو انرژي ميگرفتم. يكماه به زايمانم مونده بود كه دكتر گفت تو 2 كيلويي و بايد بيشتر غذا بخورمو بخودم برسم تا جون بگيري و حداقل به 3 كيلو برسي. با همه وجودم نگرانه سلامتيت بودم عزيزه دله مامان.
بالاخره انتظار داشت به پايان مياومد توي يك روز زمستوني باروني هشتم بهمن ماه 1390 ساعت 10: 14 بعداظهر در مركز جراحي سينا بابل بدنيا اومدي. وقتي براي اولين بار صداي جيغ و گريهاتو با فشار دادن دكتر به شكمم و بدنيا اومدنت شنيدم فقط چشمامو به آسمون بردمو خدارو شكر كردم. وقتي پرستار تو رو توي اون پارچه سبز پيچيد و همون لحظه اورد بالاي سرم و گفت دختر خوشگلتو ببين انگار دنيا رو بهم داده بودن گريه ميكردي و صورته ماهت از فرط گريه سرخه سرخ شده بود و لپات گل انداخته بود دقيق معلوم نبود اما ميشه گفت مخلوطي از مامان و بابايي اميد بودي. خدا رو شكر كردم و مي كنم بخاطر دادن دختر ناز و سالمي مثله تو كه شدي همه چيزو شيريني من و بابايي.
اینم اولین عکس خوشگلت تو بیمارستانه....