پرنیای خوشگل من

نازگلم تو شش ماهگی

  عزيز و ناز مامان! امروز دقيقاً ماهگرد 7 ماهگيته. امروز 6 ماهت كامل شده ساعت دقيقاً ساعت بدنيا اومدنته يعني 10: 14 هشتمين روز از يك روز گرم مردادي(نهم ماه رمضون). پرنياي مامان! الان تو رورواكت نشستي به تاپ قرمز خوشگل تنته و به اين طرفو اون طرف اتاق مي‌ري و سرك مي‌كشي و مي‌خواي همه‌چيزو بگيري و بذاري توي دهنت. اين روزا از وقتي هوا گرم شده اكثر اوقات صبحها مي‌برمت حموم. چه كيفي مي‌كني تو حموم با آب‌بازي. از اول نوزادي با آب و حموم ميونه‌ات خوب بود. وقتي لباساتو درميارم تا ببرمت تو حموم و آب بازي كني كلي ذوق مي‌كني انقد دست و پا مي‌زني و بپر بپر مي‌كني تا بذارمت تو آب. بعد چند تا ...
21 مرداد 1391

عروسکم تو پنج ماهگی

      این همون عروسکه موحنایی مامانه...... همون عروسکی که مامان قبل از تولد تو همش بغلش می کرد و همراه و کنار مامان می خوابید.... وقتی تو گهواره ات میخواستی لالا کنی گذاشته بود کنارت ..... فدای دختر کوچولوی نازم  که ناز خوابیده........   ...
13 مرداد 1391

پرنیا جونم تو یک ماهگی

  خوشگله مامان تو بغله مادرجون......    اینم مادرجون مامان که با اینکه مریض بود اینقد دوستت داشت که زود زود دلش واست تنگ می شد و هر روز می اومد بهت سر می زد ....   ...
12 مرداد 1391

پرنیای قشنگم در بدو تولد

اين عكس هفته اوله بدنيا اومدنته دوم يا سومين روز روي بالشتي كه شكل كفش‌دوزك بود روزاي اول كمي زردي داشتي اما خيلي بالا نبود. من يه ماهي خونه مادرجون بودم هم درد داشتم هم اينكه هوا خيلي سرد بود و خونه ما خيلي گرم نمي‌شد و مناسب نبود. حسه قشنگيه وقتي كنارم خواب مي رفتي و معصومو آروم و ناز وقتي با صداي گريه ات از خواب بيدار مي‌شدم يا وقتي مي ديدم كنارمي حسه خوب و قشنگي بهم دست مي‌داد. پرنياي مامان اكثر اوقات چشمات بسته بود و يا خواب بودي. چند تا عكسو هادي جون با گوشيش وقتي چشاتو باز كردي ازت انداخته فدات شم.        از بس ناخنات تيز بود همش صورتتو زخم مي‌كردي و دستكش هم تو دستت بند ...
12 مرداد 1391

حس قشنگه مامان از بارداری تا تولد

  دختر نازم، پرنياي خوشگل مامان    هميشه دوست داشتم از احساساتم برات بگم. براي تو كه ثمره‌ي زندگي مني. دلم مي خواست كه تمومه اين احساسات و خاطرات ولحظات شيرين با تو بودن رو جايي واسه هميشه ثبت كنم. لحظاتي كه به آسوني بدست نيومدن و به آسوني از ياد نمي رن مامانم.   براي همين فكر كردم برات يه وب لاگ درست كنم و از احساسات خودم و از خاطرات و شيرين كاريهاي زيباي پرنياي عزيزم بگم و ثبت كنم تا هر وقت كه بزرگ شدي بخوني و بفهمي در اون زمان چه كارايي كردي، چجوري بزرگ شدي و چجوري مامان پا به پاي اون پاهاي كوچيكت به زمين افتاد و بلند شد، از حال و هواي خودم برات بگم تا بدوني چقدر دركنارت شاد بودمو چه چيزايي هر چند كوچيكه...
12 مرداد 1391
1